من يك پدربزرگي داشتم كه خيلي مهربون بود. ما پنج تا نوه بوديم كه يكي از يكي شيطون تر بود .يك خونه تو كرج داشتيم كه خيلي بزرگ وقشنگ بود.بعدازظهر كه مي شد اقا جون مارو مي برد توكوچه كه باهم دوچرخه بازي كنيم .خود اقاجون هم يك صندلي مياورد ومارو تماشا مي كرد.اقاجون خيلي خوب بود.قد بلند،هيكل چهارشونه،و فوق العاده خوشكل،زورمند،خلاصه تك بود(واقعا تك بود) دركنار اين همه خوبي خيلي هم با خدا وصبور بود.ما هرچي بزرگتر مي شديم اقاجون پيرتر ومهربونتر و خشروتر و پر حوصله تر مي شد. بزرگتر كه شديم اقا جون يك موبايل فروشي گرفت كه اسمش رو گذاشت (موبايل قائم) . هر وقت كه من مي رفتم مغازه ي اقاجون،اقاجون برام يك شيركاكائو ويك كيك برام ميگرفت ومن مي شستم وميخوردم وكلي هم حال ميكردم.چند سال بعد بابا برام دوچرخه خريد يك روكي21دنده.هروقت مي رفتيم تهران من اين دوچرخه رو از زيرزمين برمي داشتم و مي رفتم مغازه ي اقاجون ،اقاجون بنده خدا هم هر دفعه پول مي داد و من ميرفتم پيش اصغر اقا دوچرخه ساز و دوچرخه ام رو باد مي كردم.بعد از چند سال اقاجون مريضيش زياد وسخت شد ودر سحرگاه 19مهر 1385دار فاني را وداع گفت وما رو تنها گذاشت.(روحش شاد ويادش گرامي)

These icons link to social bookmarking sites where readers can share and discover new web pages.
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Mixx
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • Spurl
  • StumbleUpon
  • Technorati