شخصيت عجيب و افسانهاي شمس كه همواره بر سر زبانهاست، همان آتشي را با خود دارد كه مولوي تشنه ديدن و مبتلا شدن به آن است.
نام او شمسالدين محمدبن علي بن ملكدار تبريزي است. وي در شهر تبريز به دنيا آمد. گفته شده است كه وي از دوران كودكي ناآرام بود و
رفتاري داشت كه موجب اضطراب پدر ميگشت و او در جواب ميگفت(ما از دو جنسيم) (4). رفته رفته، پس از گذر ايام، شمس شخصيتي
متفاوت و انزواطلب پيدا كرد. (وي فردي ديرجوش، خويشتندار، مشكلپسند، نكتهبين، در خود فرو رفته، خردهگير، متدين و در تصرف عاشقانه
ثابت قدم، پاي بند اصول اما به ظاهر گوشت تلخ بوده است. (5) با هيچ يك از متشرعان و فقيهان سازگار نبود و به خاطر رفتار تند و هيجانات
فراوانش، با ديگران غريبه بود و ديگران نيز با او ميانه خوبي نداشتند. ناآرامي درونش باعث شد كه وي در يك شهر ثابت نماند و مدام از شهري به
شهر ديگر رود.
(گاهي مكتب داري ميكرد و نيز به جزويات كارها مشغول ميشد و چون اجرت دادندي موقوف داشته تعلل كردي و گفتي تا جمع شود كه مرا
قرض است ادا كنم و ناگاه بيرون شده و غيب نمودي). (6)
سرانجام شمس تبريزي كه به دليل همين جهانگرديها به شمس پرنده معروف گشته بود به قونيه رسيد. درباره اولين ديدار بين شمس و مولوي
حكايات مختلفي گفته شده است. اما مشهورترين حكايت اين است كه مولوي از راه بازار به خانه ميرفت، ناگهان از ميان جمعيت كسي فرياد
برآورد:
به صراف عالم معني، محمد(ص) برتر بود يا يزيد بسطام؟
مولوي از چنين سؤالي خشمگين شد و جواب داد:
ـ محمد(ص) سرحلقه انبياست، با يزيد بسطام را با او چه نسبت؟
اما درويش پاسخ داد. پس چرا آن يك سبحانك ما عرفناك گفت و اين يك سبحانك ما اعظم شأني بر زبان راند. بدين ترتيب آتشي در وجود مولوي
شعله گرفت كه ديگر خاموشي نيافت. شمس گفته است (وجود من كيميايي است كه بر مس ريختن حاجت نيست پيش من برابر ميافتد همه
زر ميشود (7). و چه كيميايي! كه تمام اندوختههاي مرد دانشمند و فقيه را بر باد داد و عقل مادي و معاش را به زير سؤال برد. و از طرفي
شمس نيز به آنچه مدتها در انتظارش بود رسيد. چنانكه گفته است: (در من چيزي بود كه شيخم نميديد و هيچ كس نديده بود آن چيز را
خداوندگارم مولانا ديد). (8) مصاحبت و خلوت طولاني ميان شمس و مولوي و شور و شعف و عشقي كه اين مرد بزرگ را منقلب ساخت، سبب
حسادت و بدبيني مريدان و دوستداران مولوي شد. با اعتراض و بدخواهي گفتند: (اگر او نبودي، با ما خوش بودي). (9) شمس بر اثر اين
بدگوييها روز پنجشنبه بيست و يكم شوال ششصد و چهل و سه از قوينه ميرود. مولوي اندوهگين و مأيوس، چنان در خود فرو ميرود كه با
هيچكس سخن نميگويد. زيرا ميدانست دليل رفتن شمس، سخنان و بدگوييهاي اطرافيان است. پس از مدتي انتظار، شمس براي مولانا
نامه فرستاد و از سوي مولانا نيز، براي شمس نامهها فرستاده شد. در يكي از آنها اين چنين ميگويد:
كه از آن دم كه تو سفر كردي
از حلاوت جدا شديم چو موم
در فراق جهان او ما را
جسم ويران و جان درو چون بوم
يك غزل بي تو هيچ گفته نشد
تا رسيد آن مشرّفه مفهوم (10)
شمس باز ميگردد و پس از پانزده ماه فراق شاعر شوريده را دوباره به رقص و سماع و شعر ناب ميكشاند. اين بار جلال الدين براي نگاه داشتن
شمس، يكي از دختران خود را به نكاح شمس در ميآورد. شمس شيفته كيميا ميگردد. اما پس از آن تهديدها و بدگويي آغاز شد و شمس بار
ديگر مورد آزار مريدان و طالب علمان مدرسه قرار گرفت. شمس در سال 645 ناپديد شد. اگر خود عزم سفر كرد روشن نيست و اگر توسط
معاندان كشته شد، با قاطعيت نميتوان درباره آن صحبت كرد. اما مولوي احساس ميكرد كه علاءالدين (فرزندش) در قتل شمس دست داشته
است، به همين دليل پس از آن با فرزندش سخن نميگفت و حتي گفته شده است كه در مراسم تشييع و تدفين او شركت نكرده است. پس از
آن مولوي تا مدتها در جستجوي شمس بود. دوباره به دمشق رفت اما پس از تلاش بسيار، مأيوس و نوميد، فراق و دوري شمس را پذيرفت. اما
اين بار خود شمسي شد تابان و فروزنده كه تمام عالم را روشن ساخت چنانچه مولوي در ديوان شمس، نام شمس را به گونهاي به كار ميبرد
كه گويي او و شمس يكي شده و مبدل به يك وجود گشتهاند. (11)
جان من و جان ترا هر دو بهم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پيش تواي شاه خوشان
(كليات شمس، 19066)
0 دیدگاه