سِر چارلز اسپنسر چاپلين (16 آوريل 1889 - 25 دسامبر 1975) يکي از مشهورترين بازيگران و همينطور يک کارگردان و موسيقيدان برجسته
هاليوود و برنده جايزه اسکار است. اکثر فيلمهاي او کمدي و صامت هستند. چاپلين در زمينه سينما بيش از 65 فعاليت کرد که شروع فعاليتهاي
وي از سالن ويکتوريا انگلستان بعنوان پسربچهاي آغاز شد و تا سن 88 سالگي ادامه يافت. وي در سال 1919 بهمراهي تعدادي از دوستان
سينمايي اش اتحاديه سينماگران را تاسيس کرد. در کتابي تحت عنوان چاپلين: يک زندگي 2008 ,مارتين سيف مينويسد: چاپلين فقط بزرگ
نبود, او غولي بود.
در دوران جواني:
والدين چاپلين هر دو هنرمنداني در سالن بزرگ لندن بودند و هر دو بازيگر و آوازه خوان, اما پيش از آنکه چاپلين سه ساله شود از هم جدا شدند.
چارلي آواز خواندن را از مادرش ميآموزد. پدرش يک الکلي ميشود و کمتر با چارلي ارتباط دارد. بعدها مادر چاپلين دچار بيماري رواني ميشود
و در يک آسايشگاه در حوالي لندن بستري ميشود. مستخدمه پدر , چارلي را به همراه برادرش به مدرسه ميفرستد و پدر زماني که چارلي
12 ساله بود , ميميرد. بيماري مادر چاپلين از آنجايي آغاز ميشود که در يکي از اجراهاي زنده تئاتر در لندن که براي سربازان اجرا ميشد ,
يکي از اجسامي که سربازان مست به روي صحنه پرتاب ميکردند به سر مادر برخورد ميکند و مادر چاپلين خون آلود به پشت صحنه ميرود و
اشک ميريزد. چاپلين پنج ساله به روي صحنه ميرود و تماشاچيان عصباني را با خواندن آهنگي سرگرم و آرام ميکند. با بستري شدن مادر ,
چارلي و برادرش رابطه عميق تري پيدا کردند و هر دو با استعداد بالايي که داشتند در همين سالن قديمي که پدر و مادرشان در آن کار ميکردند
, مشغول به کار شدند. سالهاي پس از مرگ مادر و فقر و استيصال برادران چاپلين تاثير زيادي بر فضاي فيلمهاي چاپلين در سالهاي بعد
ميگذارد. در سال 1928 مادر ميميرد. زماني که 7 سال از انتقال وي توسط پسرانش به هاليوود ميگذرد. بعدها چارلي از وجود برادري ناتني از
سمت مادر آگاه ميشود به نام ويلر دريدن که بعدها اين برادر به مابقي برادران در هاليوود و استوديو چاپلين ميپيوندد.
چاپلين آمريکا را از سال 1910 تا 1912 به همراه فرد کارنو دوره کرد و نمايش تئاتر اجرا ميکرد. در زمان همکاري با شرکت کارنو , چاپلين در آمريکا
هم اتاقي استن لورل بود. استنلي به انگليس باز ميگردد اما چاپلين در آمريکا ميماند. در سال 1913 بازي چاپلين مورد توجه يکي از فيلم
سازان قرار ميگيرد و از آن پس با شرکت فيلم سازي کي استون همکاري ميکند. وي نخستين فيلمش را با نام ساختن يک زندگي که فيلم
کمدي بود در سال 1914 آغاز ميکند. در اين کمپاني و با اين فيلم چاپلين به شهرت سريعي ميرسد.
بازيگر پيشرو
در سال 1914 با کمپاني کي استون چاپلين سه فيلم بازي کرد و به موفقيتهاي چشمگيري رسيد. خود در زندگينامهاش اينچنين مينويسد:
من هيچ ايدهاي درباره چهرهپردازي و لباسم نداشتم. لباسي که در فيلم اول داشتم را دوست نداشتم. در راه لباس خانه به اين نتيجه رسيدم
که شلوار بگي گشاد بپوشم و کفشهاي بزرگ و کلاهي خاص. ميخواستم همه چيز با هم در تضاد باشد. کتي تنگ و کلاهي کوچک و کفشي
بزرگ. نميدانستم بايد پير به نظر بيايم يا جوان؟ اما وقتي ياد حرف کارگردان افتادم که ميخواست کمي بزرگتر از آنچه هستم به نظر بيايم, پس
يک سبيل اضافه کردم. نميدانستم چه شخصيتي بايد داشته باشم، اما زماني که لباسها را پوشيدم , خود لباسها احساسي به من داد که
شخصيت را ديدم. آغاز به شناختنش کردم و زماني که به روي صحنه ميرفتم , کاملا متولد شده بود.
فيلمهاي نخست به سبک مک سنت که کارگردان بود , از فضاي کمدي جسمي و ژستهاي اغراق شده استفاده ميکرد. کم کم چاپلين براي
اين کمپاني فيلم سازي کرد و بعنوان کارگردان فيلمهاي کوتاه بيش از 34 فيلم ساخت. چاپلين مورد توجه بسياري از فيلم سازان و نويسندگان
قرار گرفت.
شخصيت چاپلين بيشتر به عنوان «آواره» شهرت يافت که در زبانهاي مختلف دنيا مفهومي به مانند فردي ولگرد با رفتارهاي پيچيده اما بزرگ
منشانه داشت. در سال 1915 چاپلين با يک کمپاني تازه قرارداد بست و مشغول ساخت فيلمهاي بلندتري شد. در سال 1916 کمپاني فيلم
موچوال مبلغ 670 هزار دلار با چاپلين قرارداد بست و در مدت 18 ماه وي 12 فيلم بلندمدت کمدي براي آنها ساخت که در اين نوع از ويژگي
ممتازي در تاريخ سينما برخوردار بودند. در واقع تمام فيلمهاي که در اين کمپاني ساخته شد, به يک اثر کلاسيک سينماي کمدي تبديل شدند.
در پايان اين سالها آمريکا وارد جنگ جهاني شد و چاپلين دوره? جديدي از سينماي خود را با دوستاني آغاز کرد. از سال 1918 چاپلين در
استوديو خود مشغول به کار شد. تمام فيلمهاي پيشين دوباره ويرايش و کات شدند و در سالهاي مختلف موسيقي و تدوين جديد صورت گرفت.
جوايز اسکار
برنده جايزه اسکار بهترين موسيقي ارجينال براي فيلم لايم لايت در سال 1973.
نامزد دريافت جايزه اسکار در رشتههاي بهترين فيلم، بهترين فيلم نامه ارجينال و بهترين بازيگر نقش اول براي فيلم ديکتاتور بزرگ در سال1941
نامزد دريافت جايزه اسکار در رشته بهترين فيلم نامه ارجينال براي فيلم موسيو وردو در سال 1948
دريافت جايزه اسکار بهترين دستاورد هنري براي فيلم سيرک در سال 1929
دريافت جايزه افتخاري يک عمر فعاليت هنري در سال 1972
برنده جايزه افتخاري شير طلايي از جشنواره ونيز در سال 1972
و اين هم وصيت نامه ي چارلي چاپلين
وصيت نامه چارلي چاپلين:
جرالدين دخترم،از تو دورم،ولي يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمي شود.اما تو کجايي؟در پاريس روي صحنه ي تئاتر پر شکوه شانزه ليزه...اين
را مي دانم و چنان است که در اين سکوت شبانگاهي،آهنگ قدمهايت را مي شنوم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر شکوه،نقش آن دختر
زيباي حاکمي است که اسير خان تاتار شده است.
جرالدين،در نقش ستاره باش اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي که برايت فرستاده اند تو را فرصت هوشياري
داد،بنشين و نامه ام را بخوان...من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که هنرنمايي کني و به اوج افتخار برسي.امروز نوبت توست که صداي کف
زدنهاي تماشاگران تو را به آسمانها ببرد.به آسمانها برو ولي گاهي هم روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا کن.زندگي آنان که با شکم
گرسنه،در حالي که پاهايشان از بينوايي مي لرزد و هنرنمايي مي کند.من خود يکي از ايشان بودم.
جرالدين دخترم،تو مرا درست نمي شناسي.در آن شبهاي بس دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه هاي خود را هرگز نگفتم.آن هم داستاني
شنيدني است.داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترين صحنه هاي لندن آواز مي خواند و صدقه مي گيرد.اين داستان من است.من طعم
گرسنگي را چشيده ام.من درد نابساماني را کشيده ام.و از اينها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي
زند.اما سکه ي صدقه ي آن رهگذر که غرورش را خرد نمي کند رانيز احساس کرده ام.با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آن که بميرند حرفي
نبايد زد.داستان من به کار نمي آيد.از تو حرف بزنم.به دنبال نام تو نام من است.
چاپلين،جرالدين دخترم،دنيايي که تو در آن زندگي مي کني دنياي هنرپيشگي و موسيقي است.نيمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر
بيرون مي آيي،آن ستايشگران ثروتمند را فراموش کن.ولي حال آن راننده تاکسي را که تو را به منزل مي رساند بپرس.حال زنش را بپرس و اگر
آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت،مبلغي پنهاني در جيبش بگذار.....
به نماينده خود در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا بپردازد.اما براي خرجهاي ديگرت،بايد براي آن صورت
حساب بفرستي.....
دخترم جرالدين،گاه و بي گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد.مردم را نگاه کن. زنان بيوه و يتيم را بشناس و دست کم روزي يک بار بگو:*من هم از
آنها هستم.*تو واقعا يکي از آنها هستي.هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد،اغلب دو پاي او را مي شکند.وقتي به مرحله اي
رسيدي که خود را برتر از تماشاگران خويش بداني،همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسي خود را به حومه ي پاريس برسان.من آنجا را خوب
مي شناسم.آنجا بازيگران مانند خويش را خواهي ديد که از قرنها پيش زيباتر از تو،چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمايي مي کنند.اما در آنجا از
نور خيره کننده ي نورافکن هاي تئاتر شانزه ليزه خبري نيست.نورافکن کولي ها تنها نور ماه است.نگاه کن،آيا بهتر از تو هنرنمايي نمي
کنند؟اعتراف کن.دخترم...هميشه کسي هست که بهتر از تو هنرنمايي کند و اين را بدان که هرگز در خانواده ي چارلي چاپلين کسي آنقدر
گستاخ نبوده که يک کالسکه ران يا يک گداي کنار رود سن يا کولي هنرمند حومه پاريس را ناسزايي بگويد.......
دخترم،جرالدين،چکي سفيد براي تو فرستاده ام که هر چه دلت مي خواهد بگيري و خرج کني.ولي هر وقت خواستي دو فرانک خرج کني،با خود
بگو سومين فرانک از آن من نيست.اين مال يک فرد فقير گمنام مي باشد که امشب به يک فرانک احتياج دارد.جستجو لازم نيست.اين نيازمندان
گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت.اگر از پول و سکه براي تو حرف ميزنم براي آن است که از نيروي فريب و افسوس پول،اين فرزند
شيطان،خوب آگاهم.......
من زماني دراز در سيرک زيسته ام و هميشه و هر لحظه براي بندبازان بر روي ريسماني بس نازک و لرزنده نگران بوده ام.اما دخترم اين حقيقت
را بگويم که مردم بر روي زمين استوار و گسترده،بيشتر از بندبازان ريسمان نااستوار سقوط مي کنند.
دخترم،جرالدين،پدرت با تو حرف ميزند.شايد شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد.آن شب است که اين الماس،آن
ريسمان نااستوار زير پاي تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است....روزي که چهره ي زيباي يک اشراف زاده ي بي بند و بار تو را بفريبد،آن روز
است که بندبازي ناشي خواهي بود.بندبازان ناشي هميشه سقوط مي کنند.
از اين رو دل به زر و زيور مبند.بزگترين الماس اين جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه مي درخشد....اما اگر روزي دل به مردي آفتاب
گونه بستي،با او يکدل باش و به راستي او را دوست بدار و معني اين را وظيفه ي خود در قبال اين موضوع بدان.به مادرت گفته ام که در اين
خصوص براي تو نامه اي بنويسد.او بهتر از من معني عشق را مي داند.او براي تعريف معني عشق،که معني آن يکدلي است شايسته تر از من
است......
دخترم،هيچ کس و هيچ چيز را در اين جهان نمي توان يافت که شايسته آن باشد که دختري ناخن پاي خود را به خاطر آن عريان کند.....برهنگي
بيماري عصر ماست.به گمان من تن تو بايد مال کسي باشد که روحش را براي تو عريان کرده است.
دخترم جرالدين،براي تو حرف بسيار دارم ولي به موقع ديگري مي گذارم و با اين پيام نامه ام را پايان مي بخشم:
( انسان باش،پاکدل و يکدل؛زيرا که گرسنه بودن،صدقه گرفتن و در فقر مردن،هزار بار قابل تحمل تر از پست و بي عاطفه بودن است )
0 دیدگاه